advertisement@gooya.com |
|
ـ کلاهش را بر سر گذاشته،
بر توفان نشسته،
و می تازد.
صدای قههقه اش
در آسمان ها می پيچد
و بال کبوتر می سوزد.
ديگر تفاوتی ندارد
ـ چه «اشرفيه»، چه «بسطا» ـ
از هر کجا که بگذرد
ماهی ها
در رعد آتش می گيرند و
ساحل سياه می پوشد.
***
می گويم:
ببين
سايه ام هنوز می خندد و
مقنعه ندارد
بر ماسه می رقصد و
ـ از «صيدا» تا «طرابلس» ـ
ماسه ها هنوز سفيدند
می گويی:
«شب کريستال» يادت هست؟
شبی که کفش هايم گم شدند؟
و خون صورتی ام
بر شيشه های شکسته ی «نورنبرگ»
به کبودی نشست؟
يادت هست اشباح شعله ور سرگردان
و مويه ی بی توقف مرگ
و من که جوانی ام لحظه لحظه
در هراس گم می شد؟
***
ـ می دانم، می دانم
اما وقتی می آيد
ديگر تفاوتی ندارد کجاست
***
می گويم:
می سوزم
می سوزم
دريا کجاست؟
چه شد که
«سرزمين سپيد» م
به «شام» رسيد؟
***
ـ هيچ نيست
جز زيتون های له شده
و قامت های سوخته
عروسی که در صبح خاکستر گم می شود
و دريايی که خون می گريد.
دوباره بر توفان نشسته و
قهقهه می زند
***
می گويم:
برگرد و تماشا کن
سايه ات هنوز
روی نيمکت نشسته است
با يک بغل صبح و آفتاب
سايه ات عاشق است
شهر امن و امان
و ساحل بوی آبی دارد.
***
هنوز هم
می خواهم
در ميانه ی دريا ببوسمت
توفان اگر بگذارد.
بيست و هشتم جولای ۲۰۰۶