بيان آزادی و بيان قدرت، نه تنها حوزه های متفاوتی در سياست، در اقتصاد، در روابط بين الملل و در فرهنگ و هنر ايجاد می کنند، بلکه در قلمروی ادبيات و واژه شناسی نيز، حوزه های مختلفی از ادب و کلام پديد می آورند. پيشتر در دو مقاله حقوق ملی و منافع ملی نشان داده شد که چگونه هر يک از اين واژه ها در بيان آزادی و قدرت جايگاهها و معانی متفاوتی پيدا می کنند. همچنين نشان داديم که بيان آزادی از آن رو که ناظر به حقوق اساسی و مشترک ميان بشريت است، به طور جدی در استفاده از واژه «منافع ملی» امتناع می کند. متقابلا بيان قدرت چون ناظر به رابطه سلطه و منافع ويژه است، نمی تواند از واژه «حقوق ملی»استفاده کند. بدين ترتيب يکی از وظايف مهم روشنفکرانی که کوشش دارند تا بيان آزادی را از هر سو و از هر جهت و از هر جنبه از بيان قدرت شفاف کنند، اين است که کوشش خود را در منزه کردن واژه ها و نشانه شناسی واژه ها قرار دهند.
گنجينه واژه ها در بيان آزادی و قدرت
بيان آزادی و بيان قدرت هريک در حوزه و دامنه ای از واژه ها اظهار می شوند. به ديگر سخن، بيان آزادی و بيان قدرت در دو گنجينه لغوی و ادبی متفاوت اظهار می شوند. يکی از بزرگترين دستاوردهای انديشه گر موازنه عدمی همين بود که گنجينه لغوی و ادبی تازه ای پيشاروی بيان آزادی گشود، بطوريکه نشانه ها و روابط دال و مدلولی کلمات و اشياء؛ به کلی با آنچه که در دايره المعارف قدرت وجود دارد، متفاوت است. از آنجا که اغلب بيان ها، تعريف ها و تفسيرهايی که از آزادی ارائه می شوند، در قالب قدرت اظهار می شوند، کنشگران آزادی، آگاهانه و يا ناآگاهانه، بيان خود را هدف واژه هايی قرار می دهند که محل اظهار آن جز بيان قدرت نيست. اين واژه ها وقتی در دفاع از آزادی و تفسير آزادی مورد استفاده می گيرند، چون جايگاه آنها در بيان قدرت است، نمی توانند روابط دال و مدلول آزادی را به درستی نشان دهد. به عنوان مثال واژه هايی نظير، قدرت، زور، سرکوب، اعمال قدرت، تخريب، خشونت، جبر، اجبار، منافع، رقابت، تضاد، ضديت، عصبيت، عصبانيت، سود و زيان، سوداگری، سلطه، هژمونی، آتوريته، نابرابری، تبعيض، تفوق، سانسور و...از جمله واژه هايی هستند که در بيان قدرت بکار برده می شوند. نمی توان از اين واژه ها در بيان آزادی استفاده کرد، به طوريکه مراد قدرت از آن نيافت. خاطر نشان می سازم که مراد ما از استفاده واژه ها در جايگاه قدرت، صرفا تعامل کلامی با واژه ها نيست، بلکه استفاده از واژه ها به منزله مشروعيت واژه هاست.
نويسنده کوشش دارد تا با روش نشانه شناسی معلوم کند، مدلول واژه هايی که در بيان قدرت جايگاه و مشروعيت دارند، با تقسيم آنها به خوب و بد، يا مشروع و غير مشروع، قابل استفاده در بيان آزادی نيستند. به عنوان مثال، با تقسيم واژه هايی که پيشتر اشاره شد، نظير قدرت خوب، قدرت بد، زور خوب و زور بد، يا زور مشروع و زور نامشروع، خشونت مشروع و خشونت نامشروع، رقابت سالم و رقابت ناسالم، منافع ملی و خوب يا ضد منافع ملی، جبر خوب و جبر بد، اتوريته انقلابی و اتوريته ضد انقلابی و... هر گز بيان قدرت به بيان آزادی تبديل نخواهد شد. متقابلا وقتی در بيان قدرت از واژه هايی چون، آزادی، عدالت، برابری، قانون، انتخاب، انتخابات، حق، حقوق، عشق و دوستی، ملت، دين، اخلاق، کرامت و منزلت، روشنگری، روشنفکری، مبارزه، صلح و...استفاده می شود، اين واژه ها بدون از خود بيگانه شدن در قدرت و تهی شدن از محتوا، نمی توانند در بيان قدرت مورد استفاده قرار گيرند. همچنين اين واژه ها نمی توانند بدون پرده پوشی و ابهام و استفاده کلی و انتزاعی از آنها، مانند قطع رابطه دال و مدلولی و نشانه شناختی که اين واژه ها می توانند با واقعيت داشته باشند، در بيان قدرت استعمال شوند.
اکنون اگر وجود دايره المعارف ادبی را در حوزه های طبقاتی جستجو کنيم، آيا طبقه اشراف از دير باز، از ادبيات ويژه ای بهره نمی بردند؟ آيا به يمن اين ادبيات نبوده و نيست که به محض اينکه يک نجيب زاده و يا يک ارباب زاده لب به سخن باز می گشايد، نه تنها در استفاده از واژه ها، بلکه در استفاده از ادات و الحان ويژه، طبقه اجتماعی خود را نمايندگی می کردند؟ رفتار و سکنات آنها چطور؟ آيا اين رفتار و سکنات ، به خودی خود واژه ها و ادبيات خود را نمی يافتند؟ آيا وقتی آلوين تافلر، در کتابهای با ارزش خود رفتار و سکنات دو شخصيت را به نام های مورگان و ميلکن، به منزله نماد دو اقتصاد و دو دوره تاريخی بررسی می کند، ازآن رونيست که اين دو شخصيت، در همان زمان که نماد دو نوع اقتصاد و دو نوع روابط توليدی بودند، نماد دو حوزه ادبی متفاوت نيز بشمار می رفتند؟ تافلر در توصيف اين تفاوت چنين می گويد :«مقايسه ميان شيوه عمل مورگان و ميلکن اطلاعات بسياری در باره چگونگی کنترل سرمايه و در نتيجه قدرت پول در جامعه که امروزه در حال تغيير است، در اختيار ما قرار می دهد. اين مقايسه را با مسائل شخصی آغاز می کنيم۱». تافلر در نشان دادن مسائل شخصی، مورگان را با داشتن شکمی گنده، با ظاهری پرابهت و نگاهی نافذ، کسی که غذای خود را با قاشق و چنگال های نقره ای صرف می کرد، کسی که از اروپا تا آمريکا، بسياری از کاخ های مجلل را به تصرف و تملک خود در آورده بود، توصيف می کند. در مقابل ميلکن، با ويژگی هايی چون لاغری اندام، با نگاهی «چون آهوی رميده»، کسی بود که کار را از پادويی قهوه خانه ها شروع کرد و قاشق و چنگالهای کثيف را از روی ميز جمع می کرد. اين دو تن علاوه بر آنکه قدرت بی کران برای خود دست و پا کرده بودند، در حقيقت يکی (مورگان) در اواخر قرن نوزدهم اقتصادی را نمايندگی می کرد که هنوز علقه های اشرافيت تعيين کننده خوی و خلق وی بود و ديگری (ميلکن) اقتصادی را نمايندگی می کرد که نماد تمام عيار بورژوازی ليبرال بود.
طبقه اشرافيت، در ايران علاوه بر خوی و خلق ويژه اشرافيت، با پيوند خوردن اين طبقه با نظام سلطنت، دارای ويژگيهای ادبی بود که به کلی با طبقات ديگر متفاوت نشان می داد. مدح و ثنا، تقديس قدرت، استفاده از انواع القاب و اسامی پر طمطراق و کش دارد، انتساب شجره انساب به کانون های مقتدر و مقدس و...همه اينها در مجموع اين طبقه را علاوه بر موقعيت اقتصادی، در هاله ای از يک فرهنگنامه ادبی خاص پيوند می داد. بنابراين، دارا بودن فرهنگنامه ادبی، تنها يک مسئله طبقاتی نبوده و امروز شاهد هستيم که تمام حوزه های علمی مانند زيست شناسی، کامپيوتر، جامعه شناسی، روانشاسی و سياست و...دارای دايره المعارف و گنجينه لغوی ويره خود هستند. در نتيجه، چرا دو حوزه قدرت و آزادی، هر چند در اندازه محدودتر، نتوانند در دايره ادبی و لغوی خاص خود بيان شوند؟ چرا اين دو حوزه نتوانند به گونه ای بيان شوند، که نه تنها ويژگی های ادبی خاص ايجاد کنند، بلکه جلوهای ويژه ای از خوی و خصائل فردی نشان دهند؟ چرا نتوان صرفنظر از هر نوع وابستگی سياسی، مذهبی، فرهنگی و ايدئولوژيکی و...نشانه هايی در اختيار داشت تا هر بيان و هر اظهار نظر و هر انديشه و حتی هر نوع بيان رفتاری، جايگاه خود را به درستی و روشنايی در بيان آزادی و بيان قدرت، بيابد؟ چرا وقتی من در کشوری زندگی می کنم و رئيس دولت آن در مقام دفاع از منافع ملی سرزمين من، به حقوق ملت های ديگر تجاوز می کند و يا به خود حق می دهد تا به جای ملت های ديگر حقوق تعيين کند، تشخيص ندهم که بيان او بيان قدرت است، نه بيان آزادی؟
دلالت آزادی و قدرت، چگونه دلالتی است؟
اکنون خواننده حق دارد بپرسد، چگونه می توان معنای واژه ها و يا به اصطلاح زبان شناسان مدلول واژه ها را در دو بيان قدرت و آزادی از هم تفکيک کرد؟ اما پيش از آن، چون نويسنده علاقه ای به ارائه يک بحث فنی ندارد، تنها می خواهد سخن او به منزله يک روش نزد علاقمندان «جريان انديشه»، جدی گرفته شود، لازم می داند تا ابتدا بعضی از اصطلاحاتی که زبان شناسان و فلاسفه در دوران حاضر، مورد استفاده قرار می دهند، توضيح مختصری ارائه دهد.
دال = صورت اسمی واژه ها و گزاره ها. مثلا در گزاره «پرتقال سرشار از ويتامين C است». لفظ پرتقال دال است.
مدلول = اغلب مدلول را به معنای معنا می گيرند. يعنی معنايی که از يک لفظ وجود دارد. گاه محمول اسم، مثلا در اينجا «سرشار از ويتامين C»، مدلول واژه پرتقال ناميده می شود.
دلالت = رابطه ای که ميان دال و مدلول وجود دارد
مصداق= وجود خارجی و مابه ازای اسم است. پرتقال، ميز يا خورشيد و..
نشانه = علائمی که ما را به سمت اثبات وجود واقعی يک دال (خواه اين وجود، وجود عينی باشد، خواه وجود ذهنی باشد و خواه بيان يک رابطه باشد)، هدايت می کند.
استفاده از اين واژه ها به ويژه در فلسفه های مدرن تا حدی است که اسکات لش در کتاب خود، مدرنيزم و پست مدرنيزم را به منزله دو جلوه متفاوت «نظام دلالت۲» تفسير می کند.
با اين توضيح پرسيده می شود، آيا وقتی معانی ای را بر واژه ها حمل می کنيم، مصاديق مشخصی در دو حوزه آزادی و قدرت ايجاد می کنند؟ آيا نسبت معانی به واژه ها و نحوه دلالت آنها بر آزادی و قدرت، به گونه ای است که هر واژه می تواند به آشکار گزارشگر يک بيان باشد؟ مثل شوری که با چشيدن مزه آن، بلافاصله از وجود نمک گزارش می دهد؟ يا نه، برای آنکه دلالت يک واژه را نسبت به آزادی و قدرت روشن کنيم، بايد ابتدا نشانه هايی از خصوصيات آزادی و قدرت در آن واژه بيابيم و بعد در تقسيم بندی واژه ها در دو بيان آزادی و قدرت، قدم بگذاريم؟ از بحث آزادی و قدرت بياييم بيرون، آيا معانی هر واژه نسبت مستقيم و ماهوی با واژه ها دارند، يا نحوه دلالت واژه ها در حوزه های مختلف است که معانی مختلف به خود می گيرند؟ به عبارت فيلسوفان و حکمای ايرانی – اسلامی، آيا نسبت مدلول به واژه ها نسبت ذاتی است (مثل سختی برای سنگ) و يا نسبت معنايی و صفاتی است (مثل زيبايی برای سپيده صبح) ؟ وقتی لفظ سيب را به شئی ای نسبت می دهيم، چنان است که مستقيما با يک مصداق و يا يک شئی خارجی اشاره می کنيم، سپس لفظ سيب را به عنوان يک معنا و يا يک مدلول خاص به شيئی نسبت می دهيم؟ اما همه می دانيم که رابطه دال و مدلولی واژه ها به همين آسانی با نشان دادن يک مصداق خاتمه نمی يابد. اغلب واژه ها و مهمتر از آن قضايا و جملاتی که برای توصيف يک امر مورد استفاده قرار می دهيم، مصداق خارجی ندارند، تنها با ربط يک رشته کلمات، می توانند گزارشگر يک امر واقعی و يا يک امر ذهنی باشند. شما می توانيد عبارت «وقتی هوا ابری می شود، به شدت دلگير می شوم» و يا «وقتی هوا ابری می شود، به طور محتمل باران نيز خواهد آمد»، هيچ کدام از اين دو قضيه، کلمه به کلمه مصداق خارجی ندارند، تنها ما به عنوان گزارشی از يک حالت ذهنی و يا يک وضعيت عينی، مورد استفاده قرار می دهيم.
مثال ها در حوزه علوم انسانی، رابطه دال و مدلولی واژه ها را در بيان های مختلف دشوارتر می سازد. مثلا وقتی از واژه زور استفاده می کنيم، چه کسی می تواند مدعی شود که اين واژه در بيان آزادی بکار می رود و يا در بيان قدرت؟ چه معيارها و سنجش هايی وجود دارد، که حوزه واژه ها را از هم تفکيک کند؟ آيا واژه ها دارای ماهيت خنثی هستند و ما با نحوه بکار بردن آنها، معانی مشخصی بر آنها حمل می کنيم؟ و يا نه، مدلول و معنای هر واژه چنان است که به ما اجازه نمی دهد تا هر جور که بخواهيم، آنها را به بازی بگيريم؟ و بطور واضح تر، آيا وقتی از واژه زور و يا خشونت و يا تضاد و يا حتی واژه هايی نظير، عدالت، صلح و اخلاق استفاده می کنيم، چگونه می توان اين واژه ها را اختصاصا به بيان قدرت و يا بيان آزادی نسبت داد؟
می دانيم که واژه زور، خشونت و واژه هايی نظير عدالت و صلح، به طور عمومی در هر دو حوزه استفاده می شوند. مراد کسانی که از زور و خشونت مشروع و غير مشروع استفاده می کنند، همين است که بگويند که بسته به کاربرد و استعمال واژه ها، مدلول ها و معانی مختلفی از آنها مستفاد می شود. اگر برای واژه هايی که در علوم انسانی بکار می بريم می توانستيم، مصاديق مشخص و عينی بيابيم، می توانستيم برای هر يک از بيان های آزادی و قدرت گنجينه لغوی متفاوتی تهيه کنيم. اما چنين رابطه مصداقی در روابط دال و مدلول واژه ها وجود ندارد. ولی آيا هيچ سنجش ديگری برای متمايز کردن بيان ها وجود ندارد؟ اگر چنين باشد، چنين نخواهد شد که هر فرد بتواند با بازی و مغالطه در استعمال واژه ها، سره از ناسره حقيقت را نزد مخاطبان خود محو کند؟
آيا با ساده کردن دلالت ها، گره از کار واژه ها باز می شود؟
برای پاسخ به نوع دلالت بيان آزادی و قدرت، اجازه می خواهم تا نظر ويتگشتاين را در باره راستی و يا مُحمل بودن قضايا و واژه ها به بحث بگذاريم. ويتگنشتاين در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۰ دو نظريه کاملا متفاوت در باره ماهيت زبان ارائه می دهد. در سالهای ۱۹۲۲ چنين گمان می برد که زبان تصوير واقعيت است. با وجود اين تعريف، ويتگنشتاين هرگز معتقد نبود که واژه ها عينا مابه ازای عينی دارند. از ياد نبريد که کلمه واقعيت نزد ويتگنشتاين هرگز به معنای واقعی و ذاتی بودن کلمات نيست. او برای اين منظور، ابتدا ميان اشياء با واقعيت تفاوت قائل می شود. مثلا وقتی می گويم «يک سيب روی ميز قرار دارد»، در اينجا کلمات ميز و سيب، از جمله اشياء و مصاديقی هستند که در واقعيت وجود دارند، اما خود عبارت «سيب روی ميز قرار دارد»، هيچ شيئی نيست که مصداق آن باشد. اما می گوييم، همين عبارت تصوير واقعيت است. از نظر ويتگنشتاين، عالم مجموع تمام چيزهايی است که در واقعيت وجود دارد، يعنی مجموع تمام امور واقع، نه اشياء. امر واقع، اشياء واقعی نيستند، بلکه وضع اموری است که در واقعيت رخ می دهند. از همين روست که ويتگنشتاين زبان را تصويری از همين وضع «امور واقع» در جهان می بيند، نه تصوير جزء به جزء اشيايی که در خارج از ذهن ما وجود دارند. اگر يک واقعيت وجود دارد، يعنی امر و امرهای واقعی هستند، که وجود دارند.
ويتگنشتاين چند سال بعد نظر خود که پيشتر زبان را تصوير واقعيت می دانست، وارونه کرد. او در نظريه جديد خود کوشش داشت تا واقعيت را از خلال زبان توصيف کند. گفته می شود که آغاز درگيری ويتگنشتاين با نظريه جديد، حرکتی بود که از سوی دوست اقتصاددان وی يه نام پيروسرانا، سرزد. پيروسرانا در حال گفتگو با ويگنشتاين، با نشان دادن يک حرکت، از او خواست تا صورت منطقی اين حرکت را در قالب زبان به او نشان دهد. او بعدها به اين نتيجه رسيد که چنين نيست که ابتدا واقعيتی رخ می دهد و بعد ما جمله ای برای آن خلق می کنيم۳، بلکه گاه کلمات و عباراتی در ذهن خود پديد می آوريم، سپس واقعيت را مطابق آن می سازيم. ويتگنشتاين برای توجيه نظر خود در کتاب «پژوهش های فلسفی»، به آراء اگوستين در باره زبان رجوع می کند. اگوستين معتقد بود، اگر هر کس معنای لغات را در هر زبان بداند، چون هر معنا دلالت بر چيزی دارد، او می تواند با آن زبان تکلم کند. ويتگنشتاين اضافه کرد که تنها با دانستن معانی کلمات نمی توان با يک زبان تکلم کرد، بلکه بايد با قواعدی که کلمات در آن زبان نقش بازی می کنند، آشنا بود. مثلا وقتی يک استاد بنّا در ارتباط با شاگرد خود الفاظی مانند، راسته، بر، تخت و نيمه را بدون کاربست آنها در يک جمله ديگر، بکار می برد، اين کلمات برای شاگر با معناست. شاگر مراد و منظور استاد خود را از اين کلمات می فهمد. اما برای کسی که اين رابطه و اين قاعده زبانی ميان شاگرد و استاد را نمی داند، کلمات ياد شده خود به خود تداعی کننده هيچ رفتار خاصی نخواهد بود. او نخواهد دانست که منظور استاد از بکار بردن لفظ تخت چيست؟ در واقع می توان گفت، اين واژه ها تحت قواعدی استعمال می شوند که نوعی بازی زبانی ميان استاد و شاگرد برقرار می کند. ويتگنشتاين نتيجه می گيرد که کار ويژه هر زبان، نحوه بکار بردن و استعمال واژه هاست. استعمال واژه ها چيزی است که ويتگنشتاين از آن به عنوان «بازی زبانی» ياد می کند. اين بازی حتی ممکن است نزد طبقات مختلف متفاوت باشد. مثلا يک کارگر وقتی يک درخواستی را از روی استيصال نزد رئيس خود می برد، با درخواست يک نجيب زاده نزد ارباب خود، به کلی متفاوت است. همينطور استعمال و بکاربردن واژه ها نزد طبقات اجتماعی متفاوت خواهد بود. در يک مثال عاميانه، کلمات بشين، بفرما تا بتمرگ، هر يک دلالت بر يک واقعيت دارند، اما معنای آنها به کلی متفاوت است.
advertisement@gooya.com |
|
ويتگنشتاين پس از شرح «بازی زبانی» در صفحه ۷۵ کتاب خود می پرسد، «ذات بازی بانی و [در نتيجه] ذات زبان چيست؟» چه چيزی در فعاليت زبان وجود دارد و چه ويژگی مشترکی در همه زبان ها هست که اصطلاح «بازی زبانی» در توصيف زبان بکار آمده است؟ او در ادامه چند بازی مانند فوتبال، شطرنج و تنيس را که هيچ شباهتی ظاهری با يکديگر ندارند، با هم مقايسه می کند. سپس نتيجه می گيرد که «شبکه پيچيده ای از هماننديها می بينيم که همپوشانی و تقاطع دارند: گاه هماننديهای کلی و گاه همانندی های جزئی۴». ويتگنشتاين برای نشان دادن اين همانندی ها هيچ مثالی بهتر از شباهت هايی که ميان اعضای يک خانواده وجود دارد، پيدا نمی کند. اعضای يک خانواده ممکن است از لحاظ قد، چهره، اندام، موی سر، کشيدگی دست و پاها و حتی خوی و خلق و عادات، به کلی با يکديگر متفاوت باشند، اما هر دو نفر و يا چند نفر از اين اعضاء ممکن است دو به دو و يا سه به سه، دارای ويژگی های مشترکی باشند، که در مجموع اين ويژگی ها رشته ای از همانندی های متقاطع و يا متصل بهم پديد می آورند. وضعيت زبان و واژه ها نيز به همين ترتيب است که اعضای يک زبان، مانند بازيها و مانند خانواده های مختلف در رشته ای از شباهت های متوالی و يا متقاطع، با هم مجتمع می شوند. به گونه ای که جايگاه هر واژه بنا به نحوه استعمال و کاربرد آن، در يک خانه مشخص جای می گيرد. اگر واژه ها را از جايگاه خود و از نحوه استعمال و کاربرد خود خارج کنيم، نه تنها بی معنا، بلکه بر ضد خود معنا پيدا می کند.
سرانجام ويتگنشتاين دو نتيجه متفاوت از نظريه زبانشناختی ارائه و بر اساس آن فلسفه تحليلی خود را پی می ريزد. در اينجا تنها به يکی از اين دو نتايج اشاره خواهم داشت. او می پرسد «پژوهش ما اهميتش کجاست؟» پيشتر وقتی در برابر يک بيان و يا يک واژه قرار می گيرد، می پرسد: «شما اين بيان را می فهميد؟ پاسخ می دهد «معنا جوی است که واژه را همراهی می کند ، که آن را با خود برای هر گونه کاربست می برد۵». مثلا اگر کسی واژه و يا جمله خاصی را بکار می گيرد، بايد از خود بپرسد، اين واژه و اين عبارت در چه حال و هوايی به کار می رود؟ هر چند ويتگنشتاين تمام تکيه و تأکيد خود را بر يک نتيجه غلط می گذارد، (مانند ترجمه کردن و يا برگرداندن واژه ها و عبارات به زبان روزمره )، اما کار مهم ويتگنشتاين اين بود که به ما نشان می دهد، برای فهم يک واژه و يا يک قضيه، بايد واژه ها و قضايا را در خانواده خود نشاند و کار ترجمه را از شباهت سازيهای اعضای همان خانواده شروع کرد. اين است که ويتگنشتاين از چيزی به نام «اصلاح زبان» ياد می کند. کار ويژه فيلسوف هم چيزی جز اصلاح زبانی نيست. به عقيده او زبان وقتی از حوزه زندگی روزمره به حوزه علوم و به ويژه به حوزه فلسفه وارد می شود، به شدت دچار اغتشاش می شود. به زعم او، زبان کار خود را در زندگی به آسانی انجام می دهد و هيچ مشکلی به وجود نمی آورد، اما وقتی همين زبان وارد فلسفه می شود، نحوه عملکرد آن مانند موتوری می ماند که چرخ دنده های آن هرز شده باشد.
از تقطه نظر ويتگنشتاين، تا وقتی که فلاسفه به پالايش زبان مبادرت نکنند، گره های فلسفی هرگز باز نخواهند شد. در نتيجه، کار فلسفه اين است که آن قسم از پرت وپلاها و ورم هايی که در سردی و سختی واژه ها، فهم را به گره های کور تبديل کرده اند، از ميان ببرد. تورمِ پرت و پلاهای زبانی، واژه ها را چونان «مگسِ» دست و پا بسته ای می سازد، که در يک بطری شيشه گير کرده باشد. از همين روست که وقتی ويتگنشتاين می پرسد، هدف شما در فلسفه چيست؟ پاسخ می دهد «نشان دادن راه خروج از بطری مگس گير به مگس۶». چنين به نظر می رسد که ويتگنشتاين می خواهد به اهل فلسفه نشان دهد، که اگر در نسبت دادن معنا به واژه ها، از دلالت های روزمره و عاميانه استفاده کنند، مسائل فلسفی ديگر مشکل نخواهند بود، هيچ، خود به خود از ميان هم خواهند رفت. در ادامه بحث وقتی در باره روش های پالايش زبان به بحث می پردازيم، نشان خواهم داد که روش ويتگنشتاين مشکل زبان را حل نخواهد کرد. زيرا مسئله تنها اين نيست که چرخ دنده های زبان در فلسفه هرز شده اند، بلکه بيان قدرت با ابهام سازی واژه ها، زبان عاميانه و زبان روشنفکری را نيز به شدت با واژگان قدرت آلوده است.
Ahmad_faal@yahoo.com