چهارشنبه 31 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

هشدار که همه به يک سو روانيم! الاهه بقراط

شاه هر اشتباهی کرده باشد، در رفتنش اشتباه نکرد. چه غلط، چه درست، مردم او را ديگر نخواستند. و او رفت. مردم را گذاشت تا خودشان درباره سرنوشت‌شان تصميم بگيرند. مردم انقلاب اسلامی را، و روشنفکران آيت‌الله روح‌الله خمينی را ترجيح دادند. اشتباه درست در همين جاست که روی می‌دهد: چه آن زمان و چه اين زمان، آنکه اشتباه کرده و می‌کند، مخالفانی هستند که انقلابشان را عليه حکومتی که ظرفيت و امکان اصلاح داشت می‌پرستند، ليکن بر اصلاح حکومتی که نه ظرفيت و نه امکان اصلاح دارد، پای می‌فشارند.

www.alefbe.com

امروز ايران درگير يک نبرد فراگير، تاريخی و عميق است. بخشی از اين نبرد در تفاوت‌ نسل‌های گوناگون بازتاب می‌يابد. در اين ميان حکايت نسل تکرارناشدنی ما شنيدنی است: تا جوان بوديم، پيرانه‌سران برای ما تصميم گرفتند. نگاه کنيد به سن متوسط دست اندرکاران سياست در سال ۵۷. حال که خود پير می‌شويم، سرهای جوان بدون آنکه حرص و نگرانی ما را برای استفاده از تجارب داشته باشند، واقعيت سياسی را به دخيل‌های سبز فرو می‌کاهند. نمی‌بينند که ايران مارگزيده يک بار با طناب سبز اسلام به قعر چاه جمکران فرو شده است و تعريف‌ها و تعبيرهای دوپهلو را همواره می‌توان به آن پهلويی گرداند که کسی را امروز ميل ديدنش نيست.
نسل ما اما اگر قرار باشد در اين سی سال چيزی آموخته باشد، همانا تن به موج نسپردن و اسير تبليغات نشدن است. طيف رنگها را ديدن است. سخنان دست اندرکاران سياست را گزينش نکردن است. نيمه پر و خالی، هر دو را، ديدن است. از شخصيت‌ها و مردم، به ويژه از زنان و جوانان و جان‌های آرزومند و پرشور، چون وسيله‌ای در راه رسيدن به هدف، استفاده نکردن است. ديدن تنوع جامعه سياسی ايران است. و سرانجام فراموش نکردن اين نکته که سرنوشت ايران در دست مردم است. مردمی که پس از سالها سکوت، در هفته‌های اخير با هيبتی مشخص به ميدان آمدند و افکار عمومی و جهانِ تحليل و تفسير و سياست را در حيرت فرو بردند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بی‌جهت نيست که امروز هر کسی و هر جريانی در فکر بهره‌برداری از اين مردم و از اين حيرت است. گاه حتی «من‌خودم»هايی خودنمايی می‌کنند که انسان را بی‌اختيار به ياد تازه‌ترين سخن قصار احمدی‌نژاد می‌اندازند: من خودم نماد تغيير هستم!

کدام معيار؟
همه اما به يک سو روانيم. از احمدی‌نژاد و موسوی و ديگر زمامداران سياسی و نظامی رژيم و رهبرشان تا ما تبعيديان و معترضان و تظاهرکنندگان داخل ايران و هم آنهايی که وابسته و دلبسته اين نظام هستند، همگی به يک سو روانيم. کيفيت اين همسويی اما برای يکی تعيين تکليف بين مرگ و زندگی و از دست دادن امتيازات و موقعيت‌هاست و برای ديگری نوزايی و بازيافت جايگاهی که حکومت از آن دريغ داشته است.
امروز جمهوری اسلامی به مثابه يک گسست تلخ و خونبار در تاريخ معاصر ايران، دشوارترين و بحرانی‌ترين دوران عمر خود را از سر می‌گذراند. هيچ چيز، مطلقا هيچ چيز قادر به نجات آن نيست. از همين رو مسئله جمهوری اسلامی در حال حاضر نه نجات، بلکه چگونه پايان يافتن آن است. چگونه با کمترين هزينه، هم برای خود و هم برای مردم، رهسپار گذشته و تاريخ شود. بر اين اساس و به تجربه، من فکر می‌کنم يکی از معيارهای درستی فکر و عمل انسان می‌تواند اين باشد که آيا ده يا بيست سال ديگر، آيا پنجاه سال ديگر و در يک فاصله تاريخی دور، می‌توان از فکر و عمل خود در امروز دفاع کرد يا نه؟ البته به شرطی که اين استدلال سخيف را که فلان فکر و عمل در بهمان شرايط درست بود، کنار بگذاريم.
به اين مثال توجه کنيد. هيتلر آن زمانی که با رأی مردم و در يک انتخابات دمکراتيک، که اصلا با «انتخابات» جمهوری اسلامی مقايسه‌پذير نيست، به قدرت رسيد، هنوز «هيتلر» نبود! يک فرد محبوب بود. حتی تا سالهای بعد و در آن دورانی که لايه‌های مختلف مردم را به نام يهودی، کمونيست، همجنسگرا، کولی و غيره از خانه و زندگيشان آواره می‌کرد و به کشتارگاه می‌فرستاد، هم جامعه آلمان و هم جهانيان فقط نگاه می‌کردند و هيچ نمی‌گفتند. هيتلر تا آن زمانی نيز که دامنه جناياتش در اردوگاه‌های کار و کوره‌های آدمسوزی در برابر چشم همگان قرار نگرفت، هنوز «هيتلر» نبود. امروز، پس از گذشت اين همه سال، هنوز هم جهان، جامعه آلمان و زمامداران کشورها را در آن دوران، از اينکه با خاموشی و سکوت خود، امکان بروز جنگ جهانی دوم و يکی از دهشتناک‌ترين فاجعه‌های انسانی را فراهم آوردند، سرزنش می‌کند. برای توجيه آن سکوت و حتی همکاری و مثلا شرکت در مسابقات المپيک ۱۹۳۶ که اعتباری ديگر به رژيم هيتلر بخشيد، بايد به منابع آن دوران مراجعه کرد، ولی آيا واقعا در آن شرايط نمی‌شد سياست ديگری در پيش گرفت؟ چرا می‌شد. قدرت سياسی و تبليغاتی اما در دست کسانی بود که آن سياستی را پيش بردند که جنگ جهانی و تاريخ معاصر اروپا را ساخت. سياستی که بعدها اشتباه ارزيابی شد. ليکن هنگامی که دامنه جنايت، مرزهای تخيل را زير پا می‌نهد، ديگر نمی‌توان از «اشتباه» در نگاه و تحليل و سياست سخن گفت. نامش چيز ديگريست.

کدام اشتباه؟
يک مثال ديگر: ترک ايران توسط شاه در ۲۶ ديماه ۱۳۵۷ هنوز محل تعبير و تفسيرهای بسيار در تاريخ ايران و پيروزی روند انقلاب اسلامی دارد. گذشته از اين اما اين پرسش فکر را به خود مشغول می‌سازد که هنگامی که مقامات بلندپايه جمهوری اسلامی در خاطرات و گفتار خود تکرار می‌کنند: «ما اشتباه شاه را تکرار نمی‌کنيم!» منظورشان چيست؟ آيا شاه اشتباه کرد که «صدای انقلاب» مردم را شنيد؟ اشتباه کرد که بر اساس اسناد و مدارکی که وجود دارد دستور کشتار مردم را نداد؟ آيا گشودن فضای سياسی کشور اشتباه بود؟
واقعيت اين است که در نخستين نگاه اگر از زاويه منافع و بقای نظام سلطنت بنگريم، چه بسا اين همه اشتباه می‌بود. ليکن فقط در نخستين نگاه! حقيقت اما اين است که صحنه تحولات اجتماعی نه سناريوی از پيش نوشته شده است که به کارگردانی و «فرمان» اين و آن، هنرپيشگانش که همانا مردم و نيروها و شخصيت‌های سياسی هستند، هر يک به بازی نقش خود مشغول شوند و نه تاريخ آنچنان دست و دل باز است که هر بار و همواره، به قول ماکياول، فقط «بخت» و «فرصت» در اختيار بازيگرانش بنهد. ظرفيت تاريخ برای ارائه «بخت» و «فرصت» محدود است و هنگامی که اين همه تميز داده نشد و از دست رفت، آنگاه نوبت شوربختی و خطر فرا می‌رسد.
اپوزيسيون سال ۵۷ می‌تواند هزار سال ديگر اشتباهات خودش را مرور کند. ولی در اين واقعيت که «بخت» از شاه روی گردانده بود و خودش نيز «فرصت» را دير تميز داد، تغييری نمی‌دهد. برخی اين استدلال را مطرح می‌کنند که اگر شاه می‌ماند و می‌کُشت، با احتساب جنگ و اعدام‌ها، قطعا مردم به اندازه اين سی سال کشته نمی‌شدند و مملکت نيز به اين فلاکت نمی‌افتاد. ولی اولا چه کسی می‌تواند با اين قطعيت درباره چيزی که هرگز اتفاق نيفتاده است، حکم بدهد؟! ثانيا، چه کسی می‌توانست آنچه را پيش‌بينی کند که پس از شاه پيش آمد؟ جز خود شاه که پس از انقلاب اسلامی درباره «وحشت بزرگ» در کتابش هشدار داد و عده‌ای انگشت‌شمار چون دکتر شاپور بختيار و مهشيد اميرشاهی و دکتر مصطفی رحيمی که گام‌های سهمگين ديکتاتوری دينی را می‌شنيدند.
شاه اما هر اشتباهی کرده باشد، در رفتنش اشتباه نکرد. چه غلط، چه درست، مردم او را ديگر نخواستند. و او رفت. مردم را گذاشت تا خودشان درباره سرنوشت‌شان تصميم بگيرند. تاريخ، «بخت»، و شاه «فرصت» را در اختيار مردم گذاشت. کسانی که از «فريب» و «مصادره انقلاب» و غيره حرف می‌زنند، نقش مردم و همچنين خودشان را در آنچه بر سر ايران رفت، ماهرانه حذف می‌کنند. شاه اما اگر می‌کُشت تا بماند، يک روز ديگر مجبور می‌شد برود و چه بسا در شرايطی به مراتب بدتر. ليکن شاه «صدای انقلاب» را شنيد بدون آنکه مردم و به اصطلاح رهبرانش توانسته باشند «صدای اصلاح» او را بشنوند. او اين فرصت را به مردم داد تا خود انتخاب کنند. مردم انقلاب اسلامی را بر اصلاحات سياسی شاه ترجيح دادند. روشنفکران نيز آيت‌الله روح‌الله خمينی و انقلابش را به محمدرضاشاه و اصلاحاتش ترجيح دادند. حال بسياری از آن «روشنفکران» که آن روز ذهن‌شان کور بود تا قتل عام خود را احساس کنند، امروز می‌خواهند انقلاب خمينی را اصلاح کنند. اشتباه درست در همينجاست که روی می‌دهد. چه آن زمان و چه اين زمان، آنکه اشتباه کرده و می‌کند، مخالفانی هستند که انقلابشان را عليه حکومتی که ظرفيت و امکان اصلاح داشت می‌پرستند، ليکن بر اصلاح حکومتی که نه ظرفيت و نه امکان اصلاح دارد، پای می‌فشارند.
شاه اشتباه نکرد. چه آن زمان، چه بيست سال بعد و چه صد سال ديگر، تاريخ وی را به خاطر رفتنش سرزنش نمی‌کند، برعکس، اگر می‌ماند و کشتار می‌کرد، سزاوار سرزنش می‌بود. اشتباه را کسانی کردند که پس از وی آمدند، و همه آن کسانی که زير نام «راه سوم»، «الگوی اسلامی»، «حکومت اسلامی»، «ولی فقيه»، «خط امام»، «راه رشد غيرسرمايه‌داری» و «مبارزه با امپرياليسم آمريکا» از آنها پشتيبانی کردند. اين پشتيبانی چه در زمان خود و چه هزار سال ديگر قابل دفاع نيست.
امروز خليفه «ايران اسلامی» در موقعيتی مشابه شاه در آن دوران قرار گرفته است. اين خليفه حتی اگر مردم او را نخواهند، نمی‌رود زيرا فکر می‌کند خدا او را می‌خواهد! از همين رو خود را بر حق می‌شمارد تا بماند. صدای مردم را نمی‌شنود زيرا فکر می‌کند شيطان و بيگانه در آنها حلول کرده است. ولی فقيه به مثابه خليفه اسلامی «فضای باز سياسی» نمی‌شناسد. می‌گيرد و می‌بندد و می‌کُشد تا بماند. حکومت دينی، دين و دنيا، زمين و آسمان، و مردم و خدا را با خود همساز و همراه می‌شمارد. اگر مردم را از دست دهد، خدا را دارد و به پشتوانه وی مردم را تار و مار می‌کند. هيچ شاهی اما حتی اگر مدعی باشد سلطنت موهبتی الاهی است، نمی‌تواند جز به مردم اتکا داشته باشد. شايد خواندن و دقت چندباره در «شهريار» نيکولو ماکياول و «له وياتان» توماس هابس برای کسانی که جهت خارج کردن دين اسلام از زير ضربه حکومت ولی فقيه، لفظ «سلطان» را برای وی به کار می‌برند، مفيد باشد. ولی فقيه به دليل اينکه با دو دست قدرت آسمانی و زمينی را در وجود خود يکی می‌سازد، بيشتر به «خليفه» شبيه است تا هر چيز ديگر.
در چنين کشاکشی است که همه ما به يک سو روانيم. ولی فقيه همان راهی را می‌رود که سی سال پيش، شاه رفت، مردم رفتند و جهان رفت. و ما همه رفته و می‌رويم: راه آينده! مسئله اما تنها بر سر چگونگی پيمودن اين راه است به ويژه در شرايطی که يک چيز مسلم است: حکومت‌ها می‌روند، مردم اما می‌مانند. مردم حتی اگر اشتباه هم بکنند، از آنجا که خود تاوانش را پس می‌دهند، و از آنجا که تاريخ همواره با دستانی پر از «بخت» و «فرصت» به آنها روی می‌آورد، می‌توانند اشتباه خود را جبران کنند. مسير تاريخ چيزی جز آزمون و خطای مردم نبوده است. ما اما چه؟ ما که می‌گوييم، می‌نويسيم و از جيب‌های تفکرمان مثل نقل و نبات، رهنمود و راه و عمل است که فوران کرده و بيرون می‌ريزد. آيا ده سال بعد، پنجاه سال بعد، صد سال بعد، هنگامی که کسی تاريخ را ورق می‌زند، می‌توانيم از حرف و عمل امروز خود همچنان دفاع کنيم؟!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016