بخش پانزده: "ونداد ايمانی، معلم شيرگاه را کشتند"
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
" عينهو کتاب فروشی چکيده ست اما صد خال بالا تر ,کافه شم عينه قهوه خونه ی شا غلام می مونه, يه دويست خالی بالاتر , نه , نه, عينه کتابخونه ی پارک شهرمی مونه , يه سيصد خال بالاتر, بابا اينا کجان ما کجا؟ اينا چی ميگن ما چی می گيم ؟ "
پيرزن سپيد موی امريکايی , که بيش ازهشتادساله می نمايد , بزک کرده و شوخ وشنگ و خندان عصايش را به زمين می کوبد:
" شما مثه اينکه امروز دواتونو نخوردين , اگه می خوردين با خودتون حرف نمی زدين"
آقا شريعت هم روزنامه به بغل می آيد:
" خبر ها را شنيدی پسر؟ حسن مقنی کشف کرده که انباری های چاه های مستراح را بهتر است حلقوی حفر کرد تا مربعی , نظر ايشان اين است که حلقوی گه بيشتری در خود جا می دهد و به صرفه تر است. خبر دوم اما دست اول , امريکايی ها قرار است سفری به ماه داشته باشند و قدری روی ماه قدم بزنند, البته قول دادند اگر قرار شود روی ماه چاه مستراحی حفر کنند از نبوغ حسن مقنی هم استفاده خواهند کرد "
و کنارش می نشيند , سفارش قهوه می دهد . روزنامه اش را باز می کند . بوی گلاب می دهد اين پيرمرد.
"اوه، اوه، داره میآد، من که میزنم بهچاک، اين بابا اينقده حرف میزنه که مُخِ کونه آدمو میخوره"
"حالا نرو، خوب نيس، میفهمه، بذار بياد تُو چند دقيقهای که گذشت بهانه بيارو بزن بچاک "
آقای صوراسرافيل درِ انتشارات چکيده را باز کرد و درودگويان وارد شد:
"درود بر عزيزانم، درود، چگونهايد؟ چه خبر از اوضاع و احوال ايران و جهان، چه خبر؟"
" بهبخشين، من بايد برم، ديشب نخوابيدم، سرم درد میکنه يه کمی که بخوابم خوب ميشه، البته خبرهای نظامآباد و ايران و جهان، علیالخصوص کشورهای خواهر و برادر را رفقا بهشما خواهند داد"
مراد لبخند برلب داشت:
"بمون عزيز، آقای صوراسرافيل کاری میکنه که خواب و سردرد از سرت بپره"
"بله، بله، من جناب عزيزخان شيپوری هستم که همهی بهخوابرفتگان را بيدار میکنم چه رسد بهشما که هنوز بيداريد"
"و همهی مردگان را"
آقای صوراسرافيل سربهسر عزيز گذاشت:
"ميری خونه يا کافه خوزستان که دُمی به خمره بزنی"
"نه استاد، میرم "کافهی سبيل" کلهپاچهی مودار بخورم"
و عزيزبه آقای صوراسرافيل طعنه میزد. آقای صوراسرافيل بارها به کافه رفتناش نازيده بود، و طوری حرف زده بود که انگار همهی کافههای خوب تهران پاتوقاش بود:
"از کافه فردوسیی تو خيابونه استانبول راه افتاديم، رفتيم کافه فيروزِ نادری، بعدشم "ريويرا"ی خيابونه قوام و بعدش قنادی لادن و بعدشم پياده از باغ فردوس شمرون تا تجريش و از اونجام رستوران چهارفصل نرسيده به سرِ بند و..."
"صلوات بفرست استاد، میدونيم پاتوق شما کجاس، اما درستش اينه که شما بيشتر تو کافههای لالهزار و استانبول و شاهآباد و جمشيد و باغ فردوس مولوی باشين تا شمال شهر، آخه کی ميخواين نشون بدين تودهای هستين؟"
"جناب عزيزخان بنده تودهای نيستم، هوادارِ تودهایها هستم"
عزيز رفت. آقای صوراسرافيل شروع کرد.
"حزب گفته بود که بالاخره انقلاب ميشه، همهی حرفهای رهبران اين حزب را بايد جدی تلقی کرد، تحليلهای درست و علمی دارن. من اگر قرار بود کابينهرو انتخاب کنم، شاملورو میکردم وزير فرهنگ و هنر، باقر مؤمنیرو وزير آموزش و پرورش و... بگذريم، امّا خُب نشد که نشد"
" اينا که هر دوتاشون مخالف حزب توده هستن , اقلا" از اونائی که با اتوبوس از فرنگ اومدن، و اونائی که اينجا تو زندان بودن انتخاب بفرمايين"
آقای صوراسرافيل جرعهای چای نوشيد.
"آدمهای کاردانی هستن و وارد، البته دکترجان بعضی از آنها با هواپيما آمدن نه با اتوبوس"
داشعلی خنديد:
"آدمهای واردی هستن مخصوصاً برای فرار کردن"
صور اسرافيل که گوشش از اين حرفها پُر بود، دستی بر سبيلهای برفگونهی پُرپشت اش کشيد:
"ببينين برای سياستکردن هم دانش کافی بايد داشت و هم تجربهی کافی، نگاهی به تاريخ حزب توده ايران و..."
صوراسرافيل رو به داشعلی داشت. مراد آهسته خودش را از انتشارات بيرون کشيد. میدانست که صوراسرافيل چه خواهد گفت، دهها بار تکرار کرده بود، البته بعد از انقلاب.قبل از انقلاب کتاب و نشريه و مجله میخريد و میخواند .آسه میرفت و آسه میآمد. حتی يکبارپيش از انقلاب از حزب توده حرف نزده بود، خود را دوستدار چريکها مینماياند.
بعد از مراد، مهدی پاورچين پاورچين از انتشارات بيرون رفت، و بعدتر محمد. داشعلی مانده بود و آقای صوراسرافيل.
"بابا يکیمون بريم داشعلیرو نجات بديم، اين بابا ولکن نيست. صد رحمت به آخوندا"
داشعلیاز کتابفروشی بيرون آمد. دست بر پيشانی داشت. سردرد گرفته بود. مراد گفت:
" فرقی نمیکنه، اون حرفشو میزنه تا تموم شه، مهم نيست اصلن کسی باشه يا نباشه"
بالاخره صوراسرافيل از انتشارات بيرون آمد، و آنها به انتشارات برگشتند:
"اين عزيز از همهی ما زرنگتر و عاقلتره"
محمد با خنده گفت:
"لامصب عينهو آخوندا میمونه، شهوتِ کلام داره پيرمرد، تا آبِ دهنش نياد ول نمیکنه، خيلی بامزه میگفت ما هواداران حزب توده از سعدی بزرگ آموختيم که سه چيز پايدار نماند، مالِ بیتجارت، علم بیبحث و ملکِ بیسياست"
مراد چای دم میکرد:
"واسه همينهم هست که اکثر تودهایها مقاطعهکارن و حرّاف"
عزيز که تازه برگشته بود، برای بقيه چائی میريخت.
"همين روزاست که بگن شيخ سعدی هم تودهای بوده و در ارتباط با شيخ رهنما"
مهندس تورج آمد. شب دور هم بودند. اتاق مراد، شور اميراف، صدای بنان و داريوش، و عرق و سوسيس وتخممرغ را تکرار کردند. کافه خوزستان و هوس ای در کار نبود:
"امروز يه پوستر ديدم از سازمان، عجب پوستری بود، عکسِ يه کارگره که داره پتک میزنه؟ عجب بروبازوئی براش کشيده بودن"
"اونکه بابا به شعبون بیمخ و پهلوون اکبر بيشتر شبيه بود تا پرولتاريا، کارگرائی که ما میشناسيم هيچکدومشون "زيبائیکار" نيستن، موش از کونِ بيشترشون بلغور میکشه"
*****
"رفته بودم ستاد فدائی، آدم احساس غرور میکنه، عظمتی بود "
عبدی نيشخند برلب داشت.
"رفيق کبير فرخرو نديدی؟"
به طنز و طعنهای بيشتر، برادرش کاظم، که مترجم بود و زندانی سياسیِ دورهی شاه، گفت:
"لابُد رفته بوده حموم آفتاب بگيره"
کسی چيزی نگفت. وقتی آن دو رفتند، داشعلی رو به محمد کرد:
"خوبه اين تودهايها سیچهل سالِ مشغول ريدنن، والاّ حالا مگه میشد جلو زبونشونو گرفت"
عزيز که چنددقيقهای ناباورانه ساکت بود، قيافه و لحنی جدی گرفت. بدون مقدمه شروع کرد:
"من راستش هوادارِ چريکهام، اما هرچی فکر میکنم میبينم نه از برنامهی سياسیشون خبر دارم و سر درميارم، نه از اينکه تو سازمانشون چی میگذره، فقط به اين خاطر که عليه رژيم شاه بودن و خيلی هم با شهامت بودن ازشون خوشم میآد، والسلام. خُب رحيم سماعیام بیتأثير نبوده، امّا آخه واسه هواداری همينها بَسه؟ تا انقلابم فرق تودهایها و چريکها و مجاهدهارو درست و حسابی نمیدونستم، امّا از چريکها هواداری میکردم، از تودهایهام بدم میاومد و میآد واسه اينکه هر کی دور و برم بود و هست از تودهایها بدش میاومد و میآد"
و ساکت شد. همه ساکت بودند. مراد برای همه چائی ريخت:
"بزن عموعزيز، بهقول خودت لذت دنيا اون چشيد که چائی خورد و سيگار کشيد"
و شب، همهی شب، مراد به حرفهای عزيز فکر کرد. آن چند جمله بهجان او هم افتاده بودند.
"عزيزی که همه دستش ميندازيم درست ميگه، هيچکدوممون درست حسابی فرق سازمانها و حزبهای سياسیرو نمیدونيم، اونائی که خونديم چندتا جزوه تودهایها و چريکهاست با يه مشت نَقلِ قول از مارکس و انگلس و لنين و چهگوارا و رژی دبره و... ، ماههای پيش از انقلابم که گيج بوديم، فقط میدوئيديم، حالام که فرصت فکر و مطالعه هست باز فقط میدوئيم، آخه همينکه طرفدار کارگرا و زحمتکشان هستن کافیی؟ خُب خمينیام هست.
چرا چريکها؟ برای چی تودهایها نه؟ چرا طرفدار مجاهدها نشدم، چرا جبهه ملی نه، چرا طوفان نه؟کی دُرست ميگه مارکس، انگلس، پلخانف، لنين، تروتسکی، استالين، خروشچف، مائو، انور خوجه، هوشی مين، ژنرال جياپ، کيم ايل سونگ، کاسترو، چهگوارا، دبره، ماريگلا و... خدای من! چه شهرِ فرنگی! نه، نه، بايد نشستوخووند، الان که همه دارن حرفاشونو میزنن و مینويسن بايد سر فرصت بخوونم، آره بايد خووند"
حجم زياد خردهکاریها و مسائل ريز و درشت امّا امان نمیداد. همه چيزش را غُبار زندگی روزمره و مسائلروزانه پوشانده بود.
"انگار ما واسه حمالی و خُردهکاری متولد شديم"
"بالاخره هم سردار لازمه هم سرباز"
عزيز با کف دست بر شانهاش کوبيده بود.
با پروين قرار داشت، دختری زيبا که هوادار سازمان چريکها بود و سخت فعال. مشتری کتابفروشیشان بود.
آمد, برآشفته و عصبانی:
"از طريق يکی از بچهها معرفی شده بودم که برم ستاد فدائی، قرار بود تو بخش نشر و توزيع کار کنم، يکی از رفقای مسئول خواست با من خصوصی صحبت کنه، بعد از اينکه چند دقيقهای از خودش تعريف کرد، میخواست تو ستاد، تو همون اتاق با من سکس داشته باشه، میدونم باورت نميشه، خودمم باورم نشد"
"خُب بايد ببينی کی بوده به مسئولش گزارش کنی. خودتو اينقدم اذيت نکن، مسألهی مهمی نيست"
با چشمهای پُراشک به مراد خيره شد، و بدون خداحافظی رفت.
حرفهای عزيز بيشاز حرفهای پروين ذهناش را مشغول کرده بود.
بيش از هر چيز به سازمان فکر میکرد. وقت که پيدا میکرد آثار مارکسيستی و نشريات جريانهای سياسی و کتابهای شان را میخواند. خواندنها عمری اما نکرد. مهدی و مهندس تورج را هـم اينگونه ديد. داشعلی و محمد بيشتر خوانده بودند، و میدانستند.
روز به روز گيجتر و عصبیتر، وبيش از هرچيز دلگيرتر از يکديگر میشدند. داشعلی خبر داد:
"محمد تودهای شده"
کمکَمک خطکشیها پُررنگتر میشد، و ديدارها و بحثهای دوستانه کمتر. بیحوصله و ناشکيب مینمودند. آنچه در مراد پا میگرفت يکدندهگی و لجبازی بود در دفاع از سازمان چريکهای فدائی خلق.میگفت نبايد تعصب داشت، امّا نسبت بهسازمان متعصب بود. میگفت بايد خواند و فکر کرد، امّا در عمل اينگونه نبود. فرصت نمیکرد.
عبدی آخر هفتهها راهیِ شمال میشد. دوست داشت دريا را تماشا کند. وقتی مست میکرد آنسوی خزر راهم میديد، عاشقانه میديد. گاه مراد هم سفرش میشد:
"فقط يک درياچه با سوسياليسم فاصله داريم، با زيبائی و عشق، با آزادی و عدالت"
روی ماسههای ساحل زانو میزد و تُرکی ترانهها و آهنگهای "اميراوف و حاجی بيکف، و کورواغلو" را میخواند و زمزمه میکرد:
"آی سرزمينی که خورشيد در تو غروب نمیکند، به خورشيدت بگو بر سرزمين من هم نورافشانی کند"
و آنشب زير نور زيبای ماه بالا آورد. و باز نوشيد و از نيما خواند؛
" چه خطر بخش است روی دلکش دريا"
می رفتند , شهربه شهر. مراد نشريه " کار" و اعلاميه پخش می کرد.
" اينارو هدر ميدی , کسی نمی خوونه , اونايی که اهلشن دستشون می رسه "
حرف های عبدی را به خاطر توده ای بودن اش باور نداشت.
بابل را دوست میداشت. زادگاه پدراش , شهر خاطره های اش بود. "شيرگاه و زيرآب" امّا هيجانزادهاش میکردند. از ديدار کوههای مخملين و سبز شيرگاه سير نمیشد.
پزشک درمانگاه " زيرآب" شـد. آپارتمانی در قائمشهر اجاره کرد. میخواست مدتی از کتابفروشی و آن همه جاروجنجال و حال و هوای نظامآباد دور شود. آخر هفتهها اما بچه های نظام آباد بهسراغ اش میآمدند، عبدی اما بيش از بقيه.
تابستان بود. آفتاب زيبای شمال با گرمايی مطبوع جاده و فضای اطراف اش را زيباتر کرده بود. دو بهيار درمانگاه با او بودند. از انتخابات مجلس میگفتند. "شرارههای آفتاب" را گوش میکرد. جاده زيبا و کوههای سبز شيرگاه را پشت سر داشتند. به روستائی، که تکدرختِ بلند حاشيه جادهاش را دوست میداشت رسيدند. صدای جيغگونهی يکی از بهيارها تکان اش داد:
"اون جارو نيگا دکتر، مثه اينکه دهاتيا افتادن بهجونِ هم"
و در برابر رجی از ساختمانهای کوتاهِ مغازه و اتاقکمانند، که خط راهآهن را از چشم دور نگه میداشت، جمعيتی آشفته و مواج جمع شده بودند. انگاری کسی را در ميان گرفته بودند و با مشت و لگد و چوب بر او میکوبيدند، و بودند کسانی که هراسان و بر سرکوبان از جمعيت کنده میشدند و به سويی میرفتند. برخی از شاليکاران، بقچه بر سر و بیاعتنا بهراه خود بودند.
چند ثانيه بيشترطول نکشيد که جمعيت از نقطهای که چوب و مشت برآن میکوبيدند بهيکباره دور شدند وکوچه دادند.لاغر و بلندبالا، با پيراهن و شلواری به رنگ روشن از دل جمعيت بيرون زد. از ميان دوديوار از چشمهای وقزده و دهانهايی جنبان به سوی جاده کشيده شد. دو دست بر کمر و چهره به آسمان داشت. گيج میخورد، قد راست کرد، نمیخواست زانو بزند. بهسوی آنها آمد. و جمعيت پشت او روان بود. پيشاپيش آنها جوانی با ريش انبوه و چيزی شبيه به قمه در دست میآمد. کنار ماشين زانو بر زمين نشاند. پيشتر که مراد به درون ماشين بکشاندش، نگاهی بیرمق اما پُرخشم به جوان ريشو کرد. چون سنگ مینمود، با بادی در غبغب و سينه سپر کرده و آنچه در دست داشت سرنيزه تفنگ ژ۳ بود. صدای زنی سکوتشکن شد:
"به درک اسفل سافلين واصل شد..."
زنده بود. پيچوتاب میخورد. ناله در سينه نگه میداشت. سـرنیـزه در کمـرگاه، نزديک قفسه سينه و کنار ستون فقرات اش فرو رفته بود. رنگپريدهگیاش هر لحظه بيشتر میشد، خودش امّا آرامتر. به بيمارستان رساندش و....
سرگردانِ جادهها شد. شتکهای خشکيدهی خون صندلی کنارش را پوشانده بود. نوارها و ضبط خونی شده بودند. کفشهای خونآلوداش جا مانده بودند.
کنار دريا، ميان هياهوی مسافران زير نور و گرمای آفتاب، ماتِ پنج کودک قبراق و شيطان شد. سويی دو مرد و سويی ديگر بچهها به دنبال توپی پلاستيکی گذاشته بودند. المشنگهای بهراه بود.باورش نمیشد. فقط در طول دوساعت و...
"اگه همون بيمارستان اولی جراح و متخصص بیهوشی میداشت زنده میموند. اما نه، سرنيزه کار خودشو کرده بود
اما اگه... اگه... اگه..."
سيگاری گيرايد و راه افتاد. انگاری بر زمين نمیراند.
مردم شهر شتابزده و مضطرب مینمودند. پيکرش را به سوی گورستان زيبای زادگاه اش میبردند. تابوتی غرق در گُل و پوشيده در پارچهای سرخ. زنی جوان و سفيدروی که سياه پوشيده بود، با کودکی شيرخوار در بغل، پيشاپيش تابوت آرام و متين گام برمیداشت. "آتنه"* را میمانست، که پيشاپيش مرد جنگی اش و مردان جنگی, زيبارو اما خشمناک نگاه
فروزان اـش را به مردم گردآمده در پيادهروها دوخته بود. چه متانت و صلابتی داشت اين زن.
حوصله ی کار کردن نداشت , اما چاره ای نبود.
روستای قتلگاه آرام بود. گاوی سياه و بزرگ پای تکدرخت چرت میزد، و دورتر زنی با کپهای علف بر شانه بهسوی ديگر جاده می رفت. از مرغابیها و مرغ و خروسهای کنار جاده خبری نبود.
گورستان بیحصار، و غبار مه گرفته، هميشگی نمینمود. گلهای پرپرشده گورش را پوشانده بودند. دو جوان به احترام بر گورش زانو نشانده بودند.
"ميگن پريروز توی حوزه انتخاباتی شيرگاه ونداد و کميتهچیها حرفشون ميشه، سر تقلب کردن بوده. کميتهچیها تقلب میکردن فردای انتخابات داشته میرفته شهر که جلوشو میگيرن. میبرندش تو ده و میريزن سرش"
آخر هفته محمد و عزيز و داشعلی و مهدی و خسرو مکانيک سراغ اش آمدند. اندوه مرگ " ونداد ايمانی " را با آنها تقسيم کرد. کناررودخانهای در بابلسر، که به دريا میريخت اتراق کردند، تا شب را به صبح برسانند.
عزيز ساقی شد:
"بزن دکتـر، خودخُوری نکن، خودت گفتـی مبـارزه طبقاتـی رحـم نداره"
درهمان دامنههای سبز و مخملين، ميان شيرگاه و زيرآب ماشينی چراغ و بوقزنان بهدنبالاش کشيده شد. ترس به سينهاش ريخت، که در آن خلوت زيبا و سبز برآنند تا شاهدی را سر به نيست کنند. اما نه، زنی بچه در بغل کنار راننده نشسته بود. آرام گرفت و توقف کرد.
مرد، برادر ونداد بود و ز ن همان که"آتنه" را میمانست. هر دو سياهپوش بودند، و بر تن کودک هم سياه پوشانده بودند. کودک با چشمانی شبيه به چشمان پدر و چهرهای که سياهی لباس سفيدتر مینماياندش، سر بر سينه مادر خوابانده بود. زن با همان متانت و آرامش که پيشاپيش تابوت ديده بوداش، حرف میزد:
"ميگن وقتی مُرد شما بالا سرش بودين، چی گفت، چه جوری مُرد؟"
نگاه اش از پشت بلور اشگ آتش بهجان میريخت، و چه معصوميت و دردی در نگاه فروزانش بود. آتنه بود که فرياد میزد:
"چه کسی میبايد پشتيبان او میبود. من، آتنه پشتيبان مردان جنگی، که میبايد سپر بهروی او میکشيدم و در ميان ابرها پنهانش میکردم، کجا بودم؟ کجا؟"
و مرد، تکيه داده به ماشين به دهان مراد خيره بود. کودک بازی اش گرفته بود و به هر سو سر میچرخاند.
"آروم بود. انگار ترسی از مرگ نداشت، با متانت و خنده ای برلب مُرد."
میخواست کفشهای اش را به همسرش بدهد، اما نداد.بر فراز يکی از پيچها، آنجا که سبزتر و زيباتر مینمود و آهنگ رقصِ آب رساتر به گوش میرسيد، ايستاد. نسيمگونهای سرشاخههای درختان را میرقصاند. هوای نمدار و مطبوع بر گونه و درون سينهاش نشست. کفشها را نگاه کرد. بر هم سوار بودند و هنوز لکههای خشکيده خون بر زمينه سياه اش ديده میشد. هر دو را در يک دست فشرد و پسِ آخرين نگاه به سوی قعر درهای سبز که آهنگ رقص آب از انتهای آن خود را بالا میکشيد، پرتاب کرد.
شفق، سرخی زيبايی بر سر روستای قتلگاه کشيده بود. غبار اين سرخی لابلای شاخههای تکدرخت، هيئتی غريب و زيبا به درخت داده بود. کنار جاده، آنجا که دستهای اش کمرش را میفشردند و درد درون چشمهای اش موج
میزد ديداش، هنوز صلابت و استواری در ميان درد و چهرهاش موجشکنی میکرد.
به تهران برگشت.خبرِ اختلاف درون سازمان و برگزاری "پلنوم" رهبری سازمان کلافهترش کرد.
"اين يکیرو کم داشتيم"
"ميگن همهی روزنامههارو میبندن، فقط روزنامههای حزبالهی میتونن منتشر بشن. شروع کردن زنهای بیچادرم میزنن و يهمشت لات و الدنگام شعار میدن؛ "يا روسری، يا تُوسری"، "بیحجاب، بیحجاب حيا کن، هرزگی رو رها کن"، "شوهر زنِ بیحجاب بیغيرته" و از اين جفنگيات"
عزيز میگفت و با دود سيگا حلقهی دود میساخت:
"آره يه جونهوَرَم به اسم "زهراخانوم" انداختن جلو که مثلاً با بیحجابی و فحشا مبارزه کنه، ديوثا"
شادیها کمرنگتر میشدند.
حال و هوای انتشارات عوض شده بود. همه چيز در هم ريخته و نامنظم بود. بوی جابجائی و اسبابکشی میآمد، نفسگير و غمساز. محله هم همينگونه بود. خط و خطکشیهای سياسی و عقيدتی پُررنگتر شده بودند. بساط قهر و قهرکشی و کينه پهن شده بود.
عبدی و جمال بهندرت به آنها سر میزدند.محمد گرايشاش به حزب توده را آشکارتر کرد. برادر کوچکتراش، مجيد و چندتائی از جوانهای محله را با خود همراه کرد. مهدی بهدنبال کار ديگری بود. مهندس تورج طرح انتقال کتابفروشی به جلوی دانشگاه را پيش میبُرد. داشعلی بيشترين وقتش را با خسرو مکانيک میگذراند. غير از کتابفروشی جلوی دانشگاه، مکانيکی هم میکرد. عزيز کاری يافت.
کوهرفتنها و شبنشينیها وبحث و جدلها برپا بود. فضای سنگين دلخوری، بیاعتمادی و جدائی اما بر آنها حاکم بود.
"کارِ" شماره ۳۵رو خوندی؟"
"نه"
"حتمی بخوون"
"باشه امّا مگه چی شده؟"
داشعلی و عزيز کمی گرفته بهنظر میرسيدند، ومهندس تورج هم عصبی:
"رفقا ريدن"
"نفوذیهای حزب تودهن، نفوذیهای حزب تودهن"
مراد کار شماره ۳۵ را دقيق خواند. گيجتر شد.
بحث هر روز و هر شبشان بحث پلنوم سازمان و کار شماره ۳۵ بود.
فشار کميته چی ها بر کتابفروشی بيشتر میشد.
برخی از بچههای محله که پيش از انقلاب، به سياست، و حتی مذهب کاری نداشتند، مسئولين کميتهی محل شدند. آنها بيش از ديگران برای کتابفروشی خط و نشان میکشيدند.
عباس مسجدی شبی مراد را به شام دعوت کرد. تازه ازدواج کرده بود، عروس را به خانهای نيمهتمام، که هنوز ديوار اتاقهای اش کاهگلی بود، آورده بود. خانه را بر زمين ضبطشدهی سرهنگی در حاشيهی بيمارستانِ نيمهساز نـظامآباد ساختـه بود، سه شـبه اينکار را کـرده بود، با همقطارانِ کميتهچیاش.
بساط کباب و عرق، با همه مُخلفات اش برپا بود. عيال اش فقط آمد و سلامی کرد و رفت. دو چشم و دو ابروی اش ديده میشد. عکس بزرگ خمينی بر ديوار و ژـ۳ ای گوشهی اتاق امّا بدونِ خشاب فشنگ.
زير عکس خمينی به خطِ خوش نوشته شده بود؛
" هر کس به کسی نازد , ما هم به علی نازيم "
کباب و نعناع و پياز، و پيش قاشقی ماست موسير که مزه عرق اش کرده بود. پشتبندِ استکان اوّل دوّمی آمد و بعد سوّمی. گرم که شدند، نوار "سوسن" را توی ضبط گذاشت:
"میدونی دکتر خيلی میخوامت، تو خيلی به ما رسيدی، همهجوره از ما پيشی، حتی تو عالم لوطيگری و لاتبازی، منم که تا حالا شناختی. نذاشتم کسی پُشت سرت بگه بالا چشمت ابروس، خلاصه خيلی نوکرتم، اونم به خاطر اينکه میدونم عاشق فقرا و زحمتکشائی"
استکانها را پُر کرد. مزهای کنار استکان او گذاشت:
"کبابو بزن، يخ میکنه"
مراد گرم شده بود، نگاه اش میکرد:
"امّا الانه انگار قضيه فرق میکنه، تُو بچههای مسجد پشت سرت حرفه، ميگن کمونيستی و بچههای مردمو کمونيست کردی، واسه کتابفروشی نقشه دارن، يکی دو دفه من بالات دراومدم امّا زورم بهشون نمیرسه، من نوکر فدائیها بودم، خودت میدونی چقدر گلسرخی و چريکهارو دوست داشتم امّا يه چيزا و يه سئوالائیام تو سينهمه که چند دفه ازت میخواستم بپرسم روم نشد... ولش کن بابا، بیخيال"
"چی میخوای بگی عباس، بگو"
"بهبين دکتر من راستش نمیفهمم چرا شما با امام مخالفت میکنين، تو سخنرانی امامرو وقتی که اومد ايران شنيدی؟ خُب هرچی شما میگين اونـم ميگه، گفته مسکن میسازه، آب و برق رو مجانی میکنه، هم دنيارو آبادمیکنه هم آخرترو، و خيلی حرفهای ديگه، اين حرفا بده؟"
"نه"
"په چرا... ولش کن بابا، بیخيال، عرقهمونو بخوريم"
میخواست بازهم استکان مراد را پُر کند، نگذاشت. استکان خودش را پُر کرد. مراد لقمهای برای خودش گرفت:
"ميگی چيکار بايد کرد؟"
"کتابفروشی رو بهبند، تو اين محلهام زياد نيا، يا اقلش کتابفروشی رو ببرين يه محل ديگه"
"آخه..."
"آخه نداره، میزَنَنت، کتابفروشیرو آتيش میزنن، مث آب خوردن میکُشنت، تق، تموم، آره، مث آب خوردن، تو که بايد بهتر از من بدونی آجر رو آجر بند نيس، میزننت"
استکانها را پر کرد، يکی را لبريز, و چند قطرهای روی زيلوی خاکستری اتاق ريخت.
"اوه، اوه، سه شد، اگه عيالم ببينه ميگه اين اتاق ديگه نماز نداره. بگذريم، بهخاطر من قيد کتابفروشی و اين محلهرو فعلاً بزن"
مراد چيزی نگفت. به "داود مقامی" گوش میداد که جای"سوسن" را گرفته بود.
عباس مسجدی شروع کرد، با داود مقامی همصدا شد:
" دانم ای زيبا روزی بر مزارم بنشينی
سرکنی و بگذاری , گوشه ی غم بگزينی
من به اميد وصالت عمر خود دادم بر باد
تا تو اکنون اين چنين بر خاک ماتم بنشينی
رفته ام از ياد , عمر بی بنياد
در غم رويت , داده ام بر باد"
به وقت رفتن نتوانست سر پا بايستد, سرش گيج رفت و پای ديوارکاهگلی اتاق نشست.
" همين جا بخواب با اين وضع صلاح نيس رانندگی کنی"
و پای عکس خمينی و کنار ژ-۳ رختخوابی برای اش انداخت.
صدای غلغل آب سماور بيدارش کرد , بوی دارچين کله پاچه خانه را پر کرده بود.
کلافه ی سردرد و پر نوشی عرق بود, به وقت خدا خافظی عباس مسجدی بازوی اش را گرفت:
" به خاطر من کتابفروشی رو ببند, اينورام کمتر آفتابی شو, خيلی دوستت دارم که اينارو ميگم , قضيه جديه , اينا پستونه ننه شونو گاز گرفتن , رحم و مروت حالی شون نيس , می زننت , مثه آب خوردن"
ادامه دارد
****
زير نويس
* آتنه (مينرو روميان) الهه ی آذرخش (رعد)، که الهه جنگجويی نيز بود، و پشتيبان مردان جنگی که سپر خود به روی آن ها می کشيد. آتنه با گردونه ای از آتش به ميدان جنگ می رفت.